پرچنان

ساخت وبلاگ
پرچنان:با دوستی پیرامون ترافیک و تاخیری که روز قبل دچار آن شده بودم حرف میزدم گفت میفهمم چون... پریدم وسط سخن، گفتم نه اینگونه نیست تو تا به حال با این شرایط روبرو نشده ای و درمس از آن تخپاهی داشت. اینکه در ترافیکی باشی که باید تا ساعتی مشخص و بسیار آن تایم به آن برسی تا کالاهایی که ساعتهای برای بسته بندی آن وقت گذاشته ای را تحویل دهی آن هم در شرقی ترین نقطه تهران و فکر کن اینگونه نشود. مجبوری به غربی ترین نقطه تهران رفته، جایی بین تهران و کرج و آنجا آن کالاها را تحویل دهی. این یعنی ساعتها و ساعتها ماندن در ترافیک. دقایقی اندیشید و گفت راست میگویی من تا به حال چنین تجربه ای نداشتم.چندی قبل بود که هنگام تحویل کالاهای فروخته شده به کامیون مربوطه یک تاکسی آمد و به کارگران داخل کامیون گفت باید این کالاها را تحویل بگیرید. آنها گفتند شما خودت باید از ماشین تخلیه کنی. راننده عصبانی شد تماس گرفت با فرستنده کالاها و... در آخر با نهایت خشم و‌ دُشنام شروع به پرتاب کردن جعبه ها از ماشین سمت داخل کامیون کرد. از راننده خشمگین خواستم اجازه دهد کمکش کنم. کمی آرام شد و به کمک هم جعبه های باقی مانده را به داخل کامیون انتقال دادیم. اینجا جستار را دو شاخه کرده و در انتهای سخن در دلتایی گسترده بهم متصل خواهد شد.شاخه اول:هر روز که خودم باید جعبه های بسته بندی شده و چه بسا سنگین و حجیم را به افراد داخل کامیون بدهم، با توجه به ارتفاع بیش از حد معمول قسمت بار، تلاش میکنم تا آنجا که ممکن است بار را بالاتر آورده تا فرد گیرنده کمتر خم شود و به کمرش فشار کمتری آید. هر روز دقایقی بسیار مختصر چاق سلامتی با افراد داخل کامیون دارم و می فهمیمم از جنس همیم در اصلاحی که برای خود ساخته ام، هم‌دمای‌وجودی هستیم. پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 24 تاريخ : يکشنبه 26 آذر 1402 ساعت: 7:19

دفتر کار پرچنان: بیشتر نوشته های پرچنان در مترو متولد میشود. اگر شما فردی را دیدید در حالیکه مسافران عقب و کناری در حال فشار بر هم هستند و او یک دست میله واگن را گرفته و با دست دیگر با موبایل چیزهایی می‌نویسد یا فردی را در دالون های مترو دیدید در حالیکه پنج دانگ حواسش بر روی صفحه موبایلش است و یک دانگ هم حواس گذاشته برای رفت و آمد تا قطار بعدی، لطفاً سری به نشانه تأسف برایش تکان ندهید تاسف از این که مردم این دوره و زمان همه چی شأن موبایل شده است. معمولاً جستارهای پرچنان در چنین حالی نوشته می‌شود. از این رو ممکن است نمره و دیکته مطلوبی نگیرد. اما بهشت من آن زمانی است که اول خط سوار قطار شده و به راحتی جایی برای نشستن دارم. در هنگام نوشتن زمان و مکان را گم میکنم ،چه کسی آمد چه کسی رفت، چه کس نشسته و‌چه کس سرپاست، در کجا هستم ؟ تقریباً نه چیزی می‌شنوم و نه چیزی میبینم جز کلمه هوایی که در پس پندارم آمده و نوشت انگشتانم به نوشتار مبدل میشوند. بدنم از خشکی و بی تحرکی چهل دقیقه ای که درد گرفت یادم میآید که در مترو هستم، سری بالا میگیرم و متوجه میشوم سه تا چهار ایستگاه دیگر باید پیاده شوم. اگر متن تمام شده باشد ایستگاه اولی و اگر نه جا دارد در ایستگاه بعدی پیاده شوم. به راستی در چنین موقعیتی حسی از دفتر و جایی برای نوشتن دارم، چیزی در مایه اتاقی از آن خود ویرجینیا وولف. اما از این نوشتن بسیار مسرورم، با این که خُردی و نه کلان آدم هایی، خواننده پرچنان و جستارهای آنند. اگر قرار بود برای خود رسالتی قائل باشم، آن رسالت جرقه زدن بود، جرقه و ایده و بذری از من، آتش و نهال و درخت از افرادی دیگر که آن را برپا دارند و نگهدارش باشند و آتش دآری و باغبانی اش کنند. گمان دارم از طریق پرچنان گاهی پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 24 تاريخ : يکشنبه 26 آذر 1402 ساعت: 7:19

بی هنریقبل تر ها نسبت به سالروز میلادم حسی منفی داشتم اما این بینش کم کم تغییر کرد و در روندی، امسال کاملاً متفاوت شد. در سالروز ها و یاد آوری ها و یادبادها میتوانی چیزی چون قهوه تلخ، اما لطفاً با شکر باشی. در این سال‌ها زیسته بیشتر به عمق تلخی و پوچی زندگی پی برده ام، اما، می‌توان این روزهای و سالروزها را بهانه ای قرار داد برای لطفاً شکر، کمی میتوان این قهوه تلخ زیستن را گاهی شیرین کرد و البته نه همیشه که عوارض شکر را دست کم نگیریم. باری سالروز میلاد من و سرو‌چمان یک ماه اختلاف دارد و هر دو در پاییز فصلی به این روزگار وارد شده ایم. از چند روز قبل از تاریخ میلادش در این اندیشه بودم که چه هدیه ای دهم. به هدیه ای که او برایم تولید! کرد می اندیشم. یک خورجین دوچرخه تمام چرم که تماما کار دست خودش بود که در طول چندین ماه سوزن زد و‌سُمبه.و این هدیه چیزی بود که باید می‌بود. هویتم، سلیقه ام، بینشم، ارزشهایم... را همه پوشش میداد. یک هدیه کامل، چیزی چون انسان کامل اساطیری. و این‌جا بود که به بی هنری خودم پی بردم: من هنری ندارم که به او هدیه ای ببخشایم. نهایت کالایی یا جنسی از انبوه مارکت ها و سیستم کاپیتال.بی هنری بد دردیست. امیدوارم شما چون من در این بی هنری مبتلا مباشید.https://t.me/parrchenan پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 25 تاريخ : يکشنبه 26 آذر 1402 ساعت: 7:19

پرچنان:خسته از کار و جا به جایی اجناس خریداری شده به خانه مامانم سری میزنم.مشغول تماشای مراسم ختم پروانه معصومی بود که از صدا و سیما پخش می‌شد. معمولاً تلاش دارم گفتگو های سیاسی با ایشان نداشته باشم. مامان به کلام آمد که مراسم این بازیگر بود، دقایقی بعد از عکس هایی توضیح دادم که نشان از خالی بودن تشییع جنازه او حکایت داشت و مقایسه ای بین مراسمات این چنینی دیگر هنرمندان و انبوه افرادی که در آن شرکت میکنند، کردم. پاسخ مادرم اما جالب بود از جنس عمق سنت بود. مامان پاسخ داد: ممکن است هزاران آدم برای تشیع بیایند اما اگر فاتحه‌ای نفرستند چه فایده؟ ولی برای این بازیگر در مراسم ختمش خیلی فاتحه فرستاده شد و ثواب آن را برد. اجازه دهید به متن یک آنتراک دهم و سپس مقصود خود را در بند دوم جستار بیان کنم:اگر میان سهی‌قامتان کمان باشی به باشگاه قوی‌هیکلان نَوان باشی به بزم غنچه‌لبانی که رشکِ حورانند به عرض و طولِ فلک صاحبِ دهان باشیهمیشه تحتِ هجوم و تجاوزِ دشمن و در نتیجه گرفتارِ زایمان باشی در امتدادِ اتوبانِ شیخ فضل الله میانِ آن‌همه خودرو دوچرخه‌ران باشی وگر پی اتوبوسی که می‌رود تجریش ز شوش تا سرِ پاستور دوان دوان باشی به شعرِ حافظِ قدسی‌کلامِ فرم‌شناسردیف و قافیۀ حشو و شایگان باشیبه ترکیه وسطِ کودتاچیانِ عبوس ز فرط بی‌خبری سمتِ اردوغان باشی میان قوم نصارا، ز سهو، بی‌هنگام به صوتِ انکر، گویندۀ اذان باشی به یک جزیرۀ متروک بینِ پیره‌زنان یگانه‌مردِ نکوچهرۀ جوان باشی کنارِ ارتشیانِ رژیمِ غاصب نیز شریکِ قتلِ دو صد طفلِ بی‌زبان باشی به است از آن که نگیرد کسی ترا گردن به است از آن که به مترو حجاب‌بان باشیرضا موسوی طبریطبریبا گوشه چشمی به این آنتراک جستار را ادامه می‌دهم. بسیاری از مردم بر این گم پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 37 تاريخ : چهارشنبه 15 آذر 1402 ساعت: 18:08

برای خرید اجناس دکان به بازار رفته بودم . معمولاً حال و احوال مختصری با فروشندگان ثابتی که از آنها خرید میکنم دارم. به عباس آقا رسیدم. یادم آمد که هفته های پیش گفته بود سرش سیاهی رفته است و از هوش رفته بود. چند باری که پیگیر شدم ، روند عکس های پزشکی را پشت گوش می انداخت. این بار نیز از حالش و اقداماتی که کرده پرسیدم، بهانه آورد از سر شلوغی و کم کاری شرکایش و از روند پرداخت چک های مشتری ها نِق زد.به سخن درآمدم که در پاساژ کاشفی یکی از فروشنده‌ها یکی از دکان ها که گاهی از آن خرید می‌کردم عکس ترحیمی اش را بعد از عید دیدم نه نامش را می‌دانستم و نه فامیل اش اما تا چند روز غمی مرا فرا گرفت هر بار هم که به بازار می‌آیم و از روبروی پاساژ کاشفی رد میشوم دلم میگیرد.عباس آقا که فامیلی شما را هم نمی‌دانم کاری نکن که حتی ما غریبیه ها از نبودت غم به سراغمان آید و با مثالهایی از دوستانم و سر درد ها و عواقبی که داشتند سخنانم را به پایان رساندم.چند هفته بعد که برای خرید به دکان آنها سر زدم تا مرا دید بدون مقدمه از روند پی‌گیری و پاسخ پزشکان داد و اینکه مشکل خاصی نداشته است.به گمانم ما آدم ها بیش از هر چیز چهره‌مند هستیم. یعنی از طریق چهره است که حس آشنایی در ما تقویت می‌شود و از نبود بقال محل، همسایه نا آشنا ، نگهبان ساختمان چهار واحد آن طرف تر و... غمین می‌شویم. ما انسان‌ها نه تنها نسبت به آشنایان که آنها که برایشان چهره‌مند هستیم نیز مسئولیم. اما سخن عباس آقا وجه دیگری نیز برایم داشت. اینکه گفت بلافاصله پس از آخرین گفتگویی که با هم داشتیم دو ساعت زودتر از بازار بیرون زده و همان روز به پزشک مراجعه کرده است.گمان دارم آن روز بیش از آنکه در نقش خریدار و فروشنده و در قاموس بازار بوده باشم به ناگ پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 33 تاريخ : چهارشنبه 15 آذر 1402 ساعت: 18:08

سوار اسنپ شدم. راننده ای فربه و خوش برخورد انتظارم را می‌کشید. یک اتفاق مهمی که در تاکسی اینترنتی سوار شدن هایم دارم این است که اگر در صندلی عقب بشینم تقریباً گفتگویی با راننده اتفاق نمی افتاد اما اگر در صندلی جلو بشینم تقریباً امکان ندارد که گفتگو نکنیم حتی اگر بسیار خواب آلود باشم، حداقلی از گفتگو انجام می‌شود. به گمانم این اتفاق ربط معناداری به حوزه حضور در میدان چشمی هر آدم میتواند داشته باشد، اگر در حوزه میدان دید چشم انسانی باشی احتمالاً دیگر بیگانه نیستی پس گفتگو می آغازد جای کار و مطالعه روانشناسی اجتماعی دارد و یا شاید تحقیقی پیرامون این موضوع شده باشد. باری بازگردم به ابتدای جستار.با هم حرف می زدیم، دو قلو داشت و یک فرزند بیست و چند ساله و یکی دیگر را هم انتظار میکشید چهار فرزند مجموع خانواده پر جمعیت است بود. پرسیدم سخت نیست گفت نه. در داستانی که از زندگی اش گفت اتفاقات عجیب زیادی داشت و من به دنبال راست و دروغ آن نیستم. داستان و قصه و روایتی از مردی شنیدم که خندان بود و حال روانش نسبت به دیگر آدم های ساکن در این شهر گویی بهتر بود.در داستان و قصه زندگی اش از سالها کار کردن در خارج از کشور ، تا مغازه و کاسبی راه انداختم با پول های پس انداز شده تا سقوط از ارتفاع و افتادن در چاه ساختمان و مدتها کما رفتن و فروش خانه و مغازه بابت سه سال زمین گیر شدن در منزل و هزینه های درمان تا دیه کارگرهای فوت شده در آن حادثه تا بدن و جوارح آسیب دیده داشت. گویی هر بار سختی بیشتر را تجربه کرده بود اما یک نقطه ثابت و نقطه اتکا داشت.همسرش، در جای جای قصه هایی که می‌گفت از حضور پر رنگ و نقطه ثبات زندگی اش، لنگر گاه زندگی اش که همسرش بود دم می‌زد. اینکه با هم دوست بودن با مهریه یک سکه همس پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 37 تاريخ : چهارشنبه 15 آذر 1402 ساعت: 18:08

آدرس انبار جدید شأن را نمی‌دانستم مرز انتهای روز و شب و بازار بود واگر آدرس در بازار بلد نباشی با آن کوچه های تو در تو و تنگ، سخت میشود.اما طرف کار بلد بود، نه از پلاک گفت و نه از شماره حرف زد گفت روبروی تک درخت کوچه. در کوچه تنها یک درخت هنوز نفس می‌کشید. تک درختان بسیاری در طول سفرها دل از من ربوده اند در بیابان ها و کوهستان ها، اما این تک درخت کوچه تنگ از لونی دگر بود. نه آنچنان زیبا و دل ربا، اما به راستی تنها بازمانده بود، تنهای تهناhttps://t.me/parrchenan پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 29 تاريخ : يکشنبه 5 آذر 1402 ساعت: 15:16

روز بارانی یک خانواده دوچرخه سوار زمانی بود که به تنهایی رکاب زده و دوچرخه وسیله حمل و نقلم در تهران بود. اما اینک سروچمانم نیز به این جرگه وارد شده است و مقصد های خود را بیشتر با دوچرخه اش( گُلبه) طی مسیر می‌کند.دوچرخه سواری نیز می‌تواند سلوکی باشد برای خود و دوچرخه سوار سالک، اگر که در معنای دقیق واژه و نه استعاره ای آن به کار بریم. باری صبحگاهان با چنبر( دوچرخه ام) سر کار رفته و اینک که زمان بازگشت به منزل فرا رسیده باران شدیدی این شهر بزرگ را فرا گرفته است.یادم آید او نیز با چرخش رفته و اینک حیرانیم که چه کنیم؟ خود را به ترافیک عظیم ماشین ها یا خیل بسیار مردم در اتوبوس ها و تاکسی ها و مترو بی افکنیم و‌چرخ ها را در همان مکان گذاشته، یا دل به باران زنیم؟ انتخاب هر دو ما دل به آب زدن است.پوشش بارانی خود را به کمک نایلون ضخیم تر کرده و زیر باران میروم و بیشتر مسیر را در پیاده رو رکابانم. مردم دو دسته اند عده ای بیشتر که از باران در حال فرار و کمتر در آن به آرامی راه می‌روند و لذت میخرند و نصیبشان خنده ای دُرشت بر لب است.میرسم منزل، اما گُلبه او در انباری نیست نکند که... اجازه تکثیر افکار بد نمی‌دهم. خود را زود به درب منزل میرسانم و اجاق را آتش دوانده و کتری روی آن گذاشته و شلغم و لبو های تو یخچال را همه در دیگ انداخته و سپس رفته لباسهای خیسم را عوض میکنم. وقتی که درب منزل را می زند گُل از گُلم می‌شکفد. همانگونه که انتظار داشتم بسیار بشاش و سرحال است با آنکه به خستگی کار و تلاش روزانه اش رکاب زدن زیر باران نیز جمع خورده بود.او شاد بود به این دلیل که از کوچه چراخ روشن خانه را دید زده و ام را روشن یافته است، پس هر آن کس که زودتر رسیده باشد ، او هات چاکلت و لبو و شلغم را حتماً پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 29 تاريخ : يکشنبه 5 آذر 1402 ساعت: 15:16

امروز اتفاق بسیار بسیار عجیبی برایم افتاد.مامان منزل نبود و سرو‌چمان دیشب، شام بیشتری درست کرد تا امروز نهار داشته باشم. انبار ما نزدیک منزل مادرم است و معمولاً نهار در حضور او هستم.امروز وقتی که قیمه سرو‌چمانپز را در خانه مامان می‌خوردم متوجه شدم که و طعم این خوراک، با دیشب فرق کرده است. این فرق از روی تازگی و غیر آن نبود. از جنس دیگری بود اینکه هشتاد درصد مزه و طعم غذا با امضای سروچمانم بود و بیست درصد طعم غذای مادرم را میداد در حالیکه مادرم در این خوراک هیچ نقشی نداشت. این عجیب میزد. من مشام قوی ای دارم و بسیاری از خاطره ها و پنداره ها و حتی گاهی اوقات، بوی آدم ها را از این طریق در جوف حافظه بایگانی می‌کنم حال امروز خوراکی خوردم که مزه هشتاد بیست داشت. چرا؟به گمانم و حدس اولیه ام آن است که من به آن مکان ( منزل مادرم) شرطی شده طعم و مزه غذاهای او هستم و همین که غذای دیگری را هم بخواهم در آن مکان بخورم، آن شرطی شدگی خود را بر متن( خوراک) تحمیل می‌کند. اگر زمانی کافی داشتم دوست داشتم پیرامون این موضوع در موتور جستجوی گوگل سرچی میزدم و اگر پژوهش یا یافته یا داستان های این چنین که آدمیانی اگر داشته‌اند را می‌خواندم. اگر این موضوع جنبه علمی داشته باشد چه بسا می‌تواند در انتخاب های آدمی اثرات بسیار زیادی داشته باشد و از جنبه های علمی و فلسفی به آن میشود نگریست.https://t.me/parrchenan پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 28 تاريخ : يکشنبه 5 آذر 1402 ساعت: 15:16